«بهشيد» كه سالها دور از زادگاه خويش به كار و فعاليت شديد مشغول بوده، اكنون به علت ابتلا به بيماري نزد مادر بازگشته و سعي دارد زندگي همراه با بيماري را نيز تجربه كند. وي روزي هنگام خريد، همبازي دوران كودكياش را مييابد و در اندك مدتي پس از اين ملاقات، درمييابد او نيز بيمار بوده و به زودي از دنيا ميرود. فرق محمد با بهشيد در اين است كه جوان، خود را باخته و احساس ميكند دچار نوعي بيعدالتي گرديده است. دختر در ملاقاتهاي پيدرپياش با وي به او ميفهماند كه لحظهها هستند كه اهميت دارند و آن دو بايد از زماني كه دراختيار دارند استفادۀ كامل را ببرند. پس از آن، محمد و بهشيد، تلاش ميكنند هرآنچه تا به امروز به آن علاقه داشته و مجال انجامش را نيافتهاند، به اتمام برسانند و از اندك مدت زندگي نهايت لذت را ببرند.