«آقاي بلنك» كه اكنون در حبس به سر ميبرد، هيچچيز از گذشتهاش و نيز دليل حبس شدنش نميداند. او با خواندن اوراقي كه در اتاق موجود است، سعي ميكند گذشتهاش را به يادآورد. در اين ميان افرادي به ملاقاتش ميآيند كه به نظر ميرسد عمدتا شاكيان او هستند؛ كساني كه به ظاهر مدعياند آقاي بلنك، نزديكان آنها را به ماموريتهاي خطرناك فرستاده است. آقاي بلنك كه از انجام عاديترين كارهاي شخصياش ناتوان است به كمك زني به نام «آنا» ميكوشد گذشتهاش را بازسازي كند و دليل زنداني شدنش را دريابد. در اين ميان او با نوشتهاي برخورد ميكند كه سرگذشت گروهي است كه به سرزميني بيگانه فرستاده ميشوند، اما به ياغيهايي تبديل ميشوند كه با حكومت مركزي سر جدال دارند. در نهايت رمان با پايان يافتن يك روز از زندگي آقاي بلنك تمام ميشود.