«شريفه» پس از دو دختر، صاحب پسري شد. او با موافقت همسرش ـ ابراهيم ـ نام او را «محمد» گذاشت. ابراهيم به علت كار كردن در آجرپزي و خشتمالي كردن به درد رماتيسم دچار بود، ولي با انتخاب راه نادرست مداوا يعني استفاده از ترياك، معتاد شده بود. در اين ميان محمد روز به روز بزرگتر ميشد. او پسر باهوشي بود كه به كمك دوستان و همسايگان قبل از رفتن به مدرسه، كتابهاي سال اول را خوانده بود. او علاقۀ عجيبي به يادگيري داشت. شهر آنها شهر كوچكي بود و ابراهيم به رغم تلاش بسيار درآمد كمي داشت. او كه مصرف مواد مخدر را بيشتر كرده بود نميتوانست به خوبي از عهدۀ مخارج زندگي برآيد. تا اين كه روزي بنا به پيشنهاد يكي از دوستان تصميم گرفت براي كار و زندگي به همراه خانوادهاش به اهواز برود. اهواز شهر بزرگي بود و ميتوانست فرصتهاي خوبي براي او به وجود بياورد. محمد نيز مانند ساير اعضاي خانواده از رفتن به شهر بزرگتر و در نتيجه مدرسۀ بهتر و بزرگتر شاد بود. سفر به اهواز زندگي همه به ويژه محمد را در مسيري جديد قرار داد.