«نيم آدم» عجيب، كه صورتي وحشتناك دارد، عاشق «درناز» دختر زيبا و دردانۀ كدخدا شده و پدر دختر براي نجات از شر او شرط كرده است كه نيم آدم بايد پنج ديو را به زنجير بكشد، پوست اژدها را بكند، قوم ياجوج و ماجوج را تارومار كند و ميوۀ زقوم را از جهنم براي وي ببرد. نيم آدم تمام شرايطها را پذيرفته و راهي ميشود. او كه داراي دلي صاف و عاشق است با انديشه ديوهاي انديشههاي پليد، صخره، خواب سنگين،واپوش و آزا را به دام انداخته و با استفاده از تكنولوژي و علم همۀ آنها را به بند ميكشد. پس از آن اژدها را كشته و پوستش را ميكند و به سراغ قوم ياجوج و ماجوج رفته از نبرد خود با آنها و پيروزياش، به عنوان مدرك، فيلمبرداري ميكند. آنگاه با همكاري نگهبان جهنم و ساكنان آن، ميوه زقوم را يافته و نزد كدخدا بازميگردد. كدخدا كه متوجه عشق واقعي نيمآدم به دختر خود شده، با جشني بزرگ آن دو را به عقد ازدواج هم درميآورد.