مهندسي ايراني، خسته و دلزده از قيل و قال و هاي و هوي زندگي صنعتي در آمريكا، با يافتن درهاي زيبا و قابل سكونت، سعي در اقامت در آن محل و در عين حال شهركسازي دارد. او تمام تلاش خويش را براي جاري كردن آب در منطقه و بازگرداندن آباداني به آنجا به كار ميگيرد. اما با اين همه نااميد شده و پس از شكست پروژه ناچار به بازگشت به شهر ميشود، اما چون ماندن در شهر را تاب نميآورد، تصميم به بازگشت به ايران ميگيرد. تهران آغوش گشوده در برابر وي، آن شهري نيست كه او ميخواهد زيرا كه طبيعت در آن جايي ندارد و طلوع و غروب خورشيد را نميتوان در آن بدون وجود مانع به تماشا نشست. مرد سرگشته، سرانجام، درهاي در اطراف روستاي دماوند يافته و آن را كعبه آمال خويش ميپندارد اما هنوز لذتي از زندگي در مكان جديد نصيبش نشده كه روزي چشم بر جهان فروميبندد.