«شهاب» كه پسر زرنگ و باهوش بود بر اثر يك اتفاق، ديگر نميتواند موفقيتهاي گذشته خود را در تحصيل تكرار كند و كارهاي عجيبي ميكند. به همين دليل پدرش، كه از دست او و كارهايش خسته شده است، وي را به دارالتاديب ميبرد. پس از مدتي، شهاب از دارالتاديب فرار ميكند و به سراغ خانوادهاش ميرود؛ اما مادر او را از خود ميراند. شهاب مخفيانه نامهاي را در صندوقچه خواهرش «شادي» ميگذارد. شادي با خواندن نامه متوجه ميشود كه پدرش درباره شهاب به او دروغ گفته است بنابراين تصميم ميگيرد تا پدرش را بدنام كند، با اين تصميم شادي جان خود را از دست ميدهد. شهاب نيز به تهران ميآيد و در يك خياطي مشغول به كار ميشود. بر اثر اتفاقاتي شهاب نزد شخصي با نام «سيد صادق» زندگي جديدي را شروع ميكند، درس ميخواند و براي ادامه تحصيل به آمريكا ميرود و در رشته چشمپزشكي تخصص خود را ميگيرد و به ايران بازميگردد. اين امر مسير زندگي وي را تغيير ميدهد.