"ديويد"، فقط براي آن كه نشان دهد جسور و نترس است، به چند نفر از دانشآموزان شرور مدرسه كمك ميكند تا عصاي خانم مسني به نام "بيفيلد" را بدزدند. و اين شروع تمام دردسرهايش است. مشكل بزرگ اين است كه هرآنچه تمام آن گروه با هم بر سر پيرزن آوردهاند، مشابهش براي ديويد اتفاق ميافتد. او كه به راستي باور كرده دچار نفرين شده، تمام جرات و جسارت خويش را از دست ميدهد. ديويد كه ذاتا پسر بدجنسي نيست؛ در قلب خويش از آنچه با خانم بيفيلد كردهاند متاسف است اما جرات معذرتخواهي را ندارد. او به آهستگي از دوستان شرور خويش فاصله گرفته و با چند تن ديگر دوست ميشود. دوستان جديد وي سعي در كمك به او و باطل كردن نفرين دارند. اما سرانجام ديويد به اين نتيجه ميرسد كه بهترين راه، عذرخواهي از خانم پير و باز گرداندن عصا به او است. بنابراين، همرا با دوستان جديد خويش، راهي منزل سردستۀ بچههاي ناآرام شده و پس از درگيري شديدي عصا را پس گرفته و به خانم بيفيلد بازميگرداند. پيرزن كه به خوبي درك كرده ديويد چه پسر حساس و مهرباني است او و دوستانش را به منزل خويش دعوت كرده و چند ساعتي به خوبي آنها را سرگرم ميكند.