"يوخن" پسربچۀ سيزده ساله كه به علت جدايي پدر و مادر خويش از يكديگر و تصميم مجدد مادر به ازدواج، دچار احساس سردرگمي و ناامني شده و دست به چند فقره دزدي و خلاف زده، با خواست مادر، مدتي را مجبور به زندگي در كانون اصلاح و تربيت كودكان ميشود. او به هيچ وجه حاضر نيست بپذيرد كه به علت دزدي به آن مكان سپرده شده و هميشه اظهار ميكند چون مادرش او را نميخواسته، وي را رها كرده است. يوخن روزهاي سختي را ميگذراند و با وجودي كه وانمود ميكند خوشحال است، هيچ آرزويي جز بازگشت به خانه و زندگي دوباره با مادر ندارد. سرانجام او تاب نياورده و از مركز ميگريزد، با اين قصد كه به شهر محل سكونت پدر خويش برود. اما زماني كه درمييابد پدر علاقهاي به نگهداري وي ندارد، خود را به پليس معرفي كرده و به مركز بازميگردد. چندي بعد، با وجودي كه قول داده پسر سر راهي باشد، بار ديگر براي اثبات وجود خويش ميگريزد و اين بار دست به دزديهاي فراواني زده و بالاخره پليس او را در حالي مييابد كه روي پلههاي محل كار مادرش خوابيده بود. يوخن اين بار محاكمه شده و به زندان محكوم ميشود. اما او مطمئن است كه توانسته توجه بسياري از مردم را به خويش جلب كند.