fiogf49gjkf0d
ساعت يك ربع به شش است و بدون هيچ چون و چرايي دوباره صبح آمده است. صبحانه را آماده كردهام كه دخترم با آرايشي شبيه به ستارههاي سينما وارد ميشود و مجبورم ميكند كه اجازه بدهم يكي از لباسهايم را بپوشد. به زندگي توام با دودلي و ترديد دختر شانزده سالهام فكر ميكنم. سكوت بين ما هر روز تاريك، دردناك و خطرناكتر ميشود. وقتي مدرسه است از فكر زمان بازگشتنش دچار تشويش ميشوم، از غر زدنهاش به خاطر غذايي كه پختم و همۀ چيزهاي ديگري كه با خود به همراه دارد. مدتها است كه وقتي در حال آماده شدن براي بيرون رفتن از خانه هستم بايد وسايل آرايش، لباس و حتي جورابهايم را از اتاق درهم او پيدا كنم. برخي از مواقع واقعا احساس خستگي ميكنم و يا شايد نگرانم كه بزرگ شده و آمادگي پذيرشش را ندارم.