fiogf49gjkf0d
"فرانسين" با پسري با نام "ميكي" ازدواج ميكند. اما ميكي که فرد بددلي است فرانسين را بسيار اذيت ميكند. پس از چندي اولين فرزند آنها به دنيا ميآيد و رفتار ميكي كمي بهتر ميشود، اما مدتي نميگذرد كه دوباره همان آدم سابق شده و فرانسين را مورد اذيت و آزار جسمي و روحي قرار ميدهد. سالها ميگذرد و آنها صاحب چهار فرزند ميشوند. ميكي دوباره بيكار ميشود در حالي كه توانايي پرداخت مخارج فرانسين و فرزندانش را ندارد. فرانسين به ناچار به موسسه خيريه مراجعه ميكند و از آنها كمك ميخواهد، اما پولي كه از خيريه ميگيرد براي زندگي كافي نيست، به همين دليل ميكي را راضي ميكند تا درس بخواند و شغل بهتري به دست آورد. ميكي رضايت ميدهد اما پس از مدتي يك شب به بهانهي اين كه فرانسين ديگر حق رفتن به كالج را ندارد با او دعواي سختي ميكند. فرانسين كه ديگر تحمل اين همه اذيت را ندارد همان شب بچهها را از خانه خارج کرده و خود با يك گالن بنزين به سراغ ميكي میآید و او را در بسترش آتش ميزند و سپس خود را به پليس معرفي ميكند. طي اتفاقاتي وكيل فرانسين موفق ميشود ثابت كند كه قتل ميكي غيرعمد بوده است. بنابراين فرانسين از زندان آزاد ميشود و در شهر ديگري زندگي آرامي را همراه با فرزندانش تجربه ميكند.