fiogf49gjkf0d
"شاهرخ مسكوب" عاشق مادرش بود. به گفتهي خويش مادرش را بيش از دوست داشتن ميپرستيد. و اين احساس در جايجاي نوشتههايش نمود دارد. او احساس ميكرد بايد نسبت به مادر اداي دين نمايد اما اجل مهلتش نداد. "كامشاد" پس از وي سعي كرد دين او به مادرش را با چاپ آنچه مسكوب در دفترهاي خاطرات و نوشتههاي ديگرش دربارهي مادر نگاشته بود ادا كند. اين كتاب حاصل همان تلاش است كه در جايجاي آن ميتوان حس لطيف و غمگين و عاشقانهي يك فرزند نسبت به مادر را يافت. در قسمتي از كتاب ميخوانيم: "من در تن مادرم زندگي كردم و اكنون او در انديشهي من زندگي ميكند. من بايد بمانم تا او بتواند زندگي كند. تا روزي كه نوبت من نيز فرا رسد، به نيروي تمام و با جان سختي ميمانم. امانت او به من سپرده شده است. ديگر بر زمين نيستم، خود زمينم و به ياري آن دانهاي كه مرگ در من پنهانش كرده است بايد بكوشم تا بارور باشم".