fiogf49gjkf0d
"چيك بنتو"، كه زماني قهرمان بيسبال بوده، اكنون به علت سرخوردگي، رانده شدن از سوي خانواده، و دعوت نشدن به جشن عروسي دخترش به شدت افسرده شده و تصميم ميگيرد به زندگي خويش پايان دهد. او براي اين كار زادگاهش را انتخاب كرده و به سوي آن مكان به راه ميافتد. او كه به شدت خسته و تحت تاثير الكل است و به علت تاريكي قادر به تشخيص جاده نيست، لحظهاي از مسير منحرف شده و در اثر برخورد با يك تابلوي تبليغاتي به سختي صدمه ميبيند. چيك باقي مسير را به سمت شهر زادگاهش پياده طي كرده و وقتي به منزل مادر مرحومش ميرسد، با كمال تعجب مادر را ميبيند كه در سلامت كامل در خانه زندگي ميكند. چيك قادر به تجزيه و تحليل اين مساله نيست، اما از اين كه بار ديگر در كنار مادر است و از محبت و توجههاي وي برخوردار، خوشحال است. او و مادر تمام آن روز را در كنار يكديگر ميگذرانند و به ديدن افرادي ميروند كه چيك كاملا مطمئن است سالها پيش درگذشتهاند. با اين وجود، آنها هستند و مادر به كمكشان رفته، مشكلاتشان را حل ميكند. در طول اين يك روز بنتو در كنار مادر، گذشته را مرور ميكند و به بسياري از مشكلات مادر پس از اين كه پدر آنها را ترك كرد پي ميبرد. چيك بنتو احساس ميكند بيش از پيش مادرش را دوست دارد و برايش احترام قائل است. درست زماني كه مادر، فرزندش را راهنمايي كرده و از وي ميخواهد تا پدرش را ببخشد، چيك احساس ميكند صداهايي او را به خود ميخوانند و از وي ميخواهند چشمهايش را باز كند. او چشمهايش را به سختي باز ميكند و متوجه ميشود مدتي را بر اثر تصادف، در بيهوشي به سر ميبرده است. او مطمئن است مادرش او را از مرگ نجات داده است. "چيك بنتو" پنج سال پس از اين واقعه زندگي ميكند، اما بر اثر آنچه كه بر او گذشته بود نحوه و شيوهي زندگي خويش را تغيير داده و سعي ميكند انسان بهتري باشد.