fiogf49gjkf0d
داستان، در سال 1938 در مكزيك روي ميدهد و سير وقايع آن نيز منحصر به يك روز واحد است؛ "جئوفري فيرمين"، با عنوان كنسول انگليسي در يكي از شهرهاي مكزيك، الكلي لاعلاجي است كه از زن آمريكايياش به نام "ايوون" جدا شده است. جئوفري دست از آزار كردن ايوون برنداشته است و ايوون نيز به اجبار نيرويي دروني نزد وي بازگشته است به اين اميد كه زندگي را از سر گيرند و جئوفري بدينوسيله اصلاح شود. علاوه بر اين دو، دو تن ديگر در عرصهي روايت پديدار ميشوند؛ "هيو"، برادر ناتني جئوفري و كوچكتر از وي، نيز فرانسوي آوارهاي به نام "ژاك لارل"، از دوستان قديم جئوفري. آنچه در داستان پيش ميآيد اين است كه جئوفري و هيو و ايوون كل روز را در گشت و گذار و سوار شدن به اتوبوس و سركشي به بازار و... ميگذرانند. هيو و ايوون اغلب اوقات با هماند و جئوفري نيز بيشتر اوقات تك و تنهاست. در نهايت هيو و ايوون جئوفري را گم ميكنند. جئوفري به كانتينا (نوشگاه) ديگري ميرود و در پايان نيز يكي از پليسهاي محلي وي را ميكشد. كل اين وضع و حال، علاوه بر بازگشتهاي مكرر به زندگي گذشتهي آدمهاي داستان و به دل گفتنها و عواطف آنان و همينطور تصاوير مكزيك، با خيالات و توهمات هذياني پديد آمده از خوردن مسكال نيز بسط داده ميشود.