"گوهر شبچراغ"، مجموعه حكايتهايي فلسفي است كه به خواننده ميآموزد چگونه از كوچكترين حوادث و لحظهها پند بگيريد و براي بهتر زيستن، از آن پندها استفاده كند. عناوين حكايتها بدينقرار است: "حكايت دوقلوها"، "غرور بيجا"، "گل آفتابگردان صبور"، "نقاشي ونگوگ"، "زيبا"، "رستم 770 گرمي" و "مرد ناسپاس". در حكايت مرد ناسپاس آمده است: مردي هفت دختر صحيح و سالم داشت. همهي دخترانش باهوش و زيبا بودند. اما مرد ناراضي و ناسپاس بود! مرتب با همسرش جنگ داشت و از او توقع يك پسر داشت! بالاخره همسر مرد باردار شد. مرد تنها فكر و ذكرش يك پسر بود، زن بيچاره مدام غصه ميخورد. روز زايمان فرا رسيد. بچه بزرگ بود و زايمان سخت، در لحظههاي آخر زن براي يكي از پزشكان وصيت كرد و گفت: "آرزو ميكنم اگر فرزندم دختر است از دنيا بروم!" پزشك گفت: "خدا نكند! چرا؟". زن گفت: "طاقت زخم زبانهاي شوهرم را ندارم، مرگ، بهتر از دختر زاييدن دوباره است". از قضا نوزاد دختر بود. خداوند آرزوي زن را تحقق بخشيد و زن را نزد خودش برد. نوزاد دچار بيماري شد و زردي گرفت، خون نوزاد را عوض كردند اما فايده نكرد. زردي روي مغز نوزاد اثر كرد و نوزاد مبتلا به عقبماندگي ذهني شد. مرد ماند و هفت دختر سالم و يك دختر عليل.