"لوچيانو سكالزون" پس از پانزدهسال تحمل زندان بار ديگر به روستاي محل زندگي خود بازميگردد و به سراغ زني ميرود كه در تمام سالهاي زندان به گرفتن انتقام از وي ميانديشيده است. اما پس از ديدن زن و لبخند وي انتقام و دهكده و همهچيز را از ياد برده و وارد خانهي زن ميشود. اما بلافاصله پس از خروج از آنجا مورد حملهي مردم دهكده قرار گرفته و جان ميبازد. پس از 9 ماه "روكو" به دنيا ميآيد و مادرش پس از تولدي وي ميميرد. روكو به يك ولگرد تمامعيار تبديل ميشود كه وحشت را براي همه به ارمغان ميبرد. او به روستاييان در مزارع حمله ميكند، حيواناتشان را ميدزدد، مسافران سرگردان در راهها را ميكشد، مزارع را غارت ميكند و از صيادان و بازرگانان زورگيري ميكند. بسياري از روستاييان در تعقيبش هستند تا او را به دام بيندازند اما....