"ماروخا" و خواهرشوهرش، "بئاتريس"، بعد از يك روز پرمشغله سوار ماشين شده و به راننده دستور دادند كه مستقيم به طرف خانه برود. چندروزي بود كه ماروخا ـ خبرنگار بسيار موفق ـ احساس ناامني ميكرد. آدمرباييهاي زيادي در كشور اتفاق افتاده بود و او را هم نگران كرده بود. ماشين به راه افتاده و هنوز مسير زيادي را طي نكرده بود كه يك تاكسي و يك مرسدسبنز از جلو و عقب راه آن را بستند و با تهديد و تيراندازي، هردو زن را مجبور به اطاعت از خود كردند. آدمرباها قصد داشتند از اين دو تنها براي مخابرهي خبر و به عنوان وسيلهي ارتباط با دولت استفاده كنند. اما بعد از مدتي كوتاه از طريق اخبار متوجه شدند گروگانهايشان خيلي باارزشتر از آنچه آنها ميانديشيدند هستند و خانم ماروخاپاچون دوي ياميزار، همسر سياستمدار سرشناس، "آلبرتو وي ياميزار"، است. بنابراين نقشهي خود را تغيير دادند و... نويسنده در اين رمان به نقل اين ماجرا و داستان 6 ماه اسارت ماروخا و تلاشهاي سرسختانهي آلبرتو براي نجات وي ميپردازد.