"نيلوفر" و "سهراب" به شدت به يكديگر علاقه دارند و تقريبا بيشتر كساني كه آندو را ميشناسند مطمئن هستند كه با هم ازدواج ميكنند، اما نيلوفر يكباره و بدون هيچ توضيحي اين رابطه را به هم ميزند و از سهراب ميخواهد با كس ديگري ازدواج كند. خواهشهاي سهراب هم به جايي نميرسد و سرانجام تسليم ميشود و با دختري به نام "مژگان" كه كوچكترين علاقهاي به او ندارد. ازدواج ميكند. نيلوفر هنوز عاشقانه سهراب را دوست دارد، ولي حاضر نيست براي كسي توضيح بدهد چرا همه چيز را خراب كرده تا روزي كه.. در بخشي ازكتاب ميخوانيم: "در خانهي آقاي مهدوي، هياهويي برپا بود. همه در تكاپوي برگزاري جشن بودند. در اين ميان سهراب و مژگان، چندان از اين موضوع خوشحال نبودند، سهراب با دلي شكسته در اتاقش نشسته و عكسهاي نيلوفر را نگاه ميكرد. با صداي در به خود آمد. خانم مهدوي وارد اتاق شد و پرسيد: ـ چيكار داشتي ميكردي؟ ـ هيچي... مادر جشن فرداشبه؟ ـ آره، تو هم عجله داري؟ ـ نميدونم... ـ سهراب، اومدم بگم مژگان اومده تا با هم برين وسايل فردا رو بخرين. ـ مادر حالا نميشه يكي ديگهرو بفرستين؟ خانم مهدوي با عصبانيت گفت: ـ وا يعني چي؟ براي خريدن لباس عروس خودتون بايد برين. پاشو حاضر شو مژگان منتظره. سهراب با بيحالي برخاست و وارد سالن شدو بدون اين كه به مژگان نگاه كند گفت...".