نگارنده در اين كتاب كوشيده تا ديدگاههاي سه انديشمند برجسته يعني "كركگور"، "ويتگنشتاين" و "پلانتينگا" را در خصوص استدلالهاي فلسفي براي اثبات خداوند را بيارتباط و حتي مضر باورهاي ديني ميداند. وينگنشتاين با بهكارگيري مفاهيمي كليدي همچون "بازيهاي زباني"، استدلالهاي فلسفي را كاملا بيارتباط با باورهاي ديني قلمداد ميكند و پلانتينگا گزارهي "خداوند وجود دارد" را گزارهي بيپايه و بينياز از استدلال تلقي ميكند. به زعم نگارنده: "باورهاي ديني در نگاه هر سه انديشمند تمامي باورهاي ديني را شامل ميشوند. باورهاي ديني، هرچه باشند، بينياز از استدلال هستند و استدلال در مواردي مضر به حال آنهاست". وي خاطرنشان ميسازد: "نوع نگرش اين سه انديشمند بزرگ دربارهي رابطهي استدلالهاي عقلي و باورهاي ديني متفاوت است. كركگور در بحث خود، بيش از آنكه به استدلالهاي متالهاني همچون آكونياس نظر داشته باشد به استدلالهاي تاريخي توجه دارد و اين توجه از سيطرهي تفكر هگل در دوران او سربرآورده است. اما وينگنشتاين با نگاهي زبانشناختي به مقولهي رابطهي استدلالها و باورهاي ديني ميپردازد. اين نوع نگرش كه اختصاص به وينگنشتاين دارد، در دل خود از انديشههاي زبانشناختي به مسالهي مذكور توجه كرده است. او با نقد مبنا گروي سنتي، نظريهي خود را اثبات ميكند. در اين نگاه، مباحث تاريخي و زبان شناختي از جايگاه چنداني برخوردار نيستند. نوع نگرش پلانتينگا نيز با توجه به سيطرهي معرفتشناسي در فلسفههاي تحليلي عصري كه در آن زندگي ميكنيم كاملا طبيعي است."