اين كتاب در خصوص چگونگي پيدايش "بينامتنيت"، سير تحول اين اصطلاح، نيز تفاوت ميان رويكردهاي گوناگون به اين مفهوم، نگاشته شده است. بر اين اساس، نگارنده بينامتنيت را عنصري اساسي براي فهم ادبيات و فرهنگ خوانده و كاربردهاي گوناگون آن را بازگو ميكند. "منتقدان پساساختارگرا، اين اصطلاح را براي برهم زدن تصورات موجود از معنا به كار ميگيرند، در حالي كه منتقدان ساختارگرا همين اصطلاح را براي تعيين و تثبيت معناي ادبي به كار بردهاند". وي در ادامه ميافزايد: "كارخوانش، ما را به شبكهاي از روابط متني وارد ميكند. تاويل كردن يك متن، كشف كردن معنا يا معاني آن، در واقع رديابي همين روابط است. بنابراين خوانش به صورت روندي از حركت در ميان متون درميآيد. معنا نيز چيزي ميشود كه بين يك متن و ديگر متون مرتبط با آن موجوديت مييابد و اين برونروي از متن مستقل و ورود به شبكهاي از مناسبات متني است يعني متن بينابين ميشود". مباحث مختلف كتاب عبارت است از: تشريح شيوههاي زبانشناسي سوسوري از بينامتنيت، نظريهي بينامتني بارت، رويكردهاي ساختارگرا به بينامتنيت، شيوههاي متفاوت استفاده از اصطلاح بينامتنيت، و كاربرد بينامتنيت در قالبهاي هنري غير ادبي نظير نقاشي، موسيقي و معماري.