نويسنده در اين كتاب، ضمن مطرح ساختن نظرات برخي از فيلسوفان معاصر دربارهي تفكيك قاطع بين "واقعيت" و "ارزش" اين ديدگاه را به چالش ميخواند. بر اين اساس وي واقعيت و ارزش را در هم تنيده و حتي معرفت را واقعيتها را مبتني بر معرفت ارزشها ميداند. به زعم وي: "هر آن چه نياز يا خواست انسان را برآورده كند يا به برآورده شدن آن كمك كند، ارزش دارد و اين يك ارزش واقعي است كه بستگي به كيفيتها، خصلتها و خصوصيات آن امر بيروني دارد و به به برداشت ذهني ما". با توجه به اين تعريف ميتوان گفت هر آنچه نوع يا فرد انسان حاضر است براي به دست آوردن آن، چيزي را از دست بدهد يا كوشش كند، ارزش دارد. نيازها و خواستها انواع گوناگون دارند. آن چه نياز مادي ما را بر طرف ميكند، ارزش مادي دارد و آن چه نياز ذوقي مارا برطرف ميكند، ارزش زيباشناختي دارد و آن چه نياز معرفتي مارا برميآورد، ارزش معرفتي دارد.
به تصريح وي:
"اين كه داوريهاي ارزشي ما اغلب با بيان احساس يا عاطفه همراهند، دليل آن نيست كه فقط عبارت از احساس يا عاطفه باشند. در كنار بيان هر واقعيتي ميتوان احساس خود را دربارهي آن نيز بيان كرد يا نكرد و بر خلاف كساني كه ميگويند داوريهاي ارزشي فقط بيان احساس هستند بايد گفت درست بهعكس، در احساسيترين بيانها هم ادعايي دربارهي واقعيت، نهفته است. آن كس كه ميگويد آه چه زيبا! فقط احساس خود را بيان نكرده، دربارهي واقعيت نيز حكمي كرده است."