در اين داستان دو جوان به نام "حميد" و عرفان" از سر نياز براي دزدي به منزلي مي روند. عرفان وقتي وارد اتاقي مي شود دختري زيبا را در حال خواب مي بيند و در يك لحظه به او دل مي بازد. اين دختر "هلن" نام دارد كه پس از مرگ پدر و مادرش در منزل دايي اش كه پزشك است زندگي مي كند. پسر دايي هلن كه شهروز نام دارد بعد از سال ها تحصيل در فرانسه به ايران باز مي گردد و با ديدن هلن به او علاقه مند مي شود. از طرفي ديگر عرفان به بهانه هاي مختلف بر سر راه هلن قرار مي گيرد و توجه او را به خود جلب مي كند و.....