"لرن" قهرمان اين داستان ميگويد: "ثانيههاي زندگي ارزش خارقالعادهاي دارند. هر روز 86400 ثانيه به حساب بانك زندگي ما واريز ميشود. و شب هر چه استفاده نكرده باشيم از حساب ما كسر ميگردد". آري! داستان "لرن" و "آرتور" استدلالهاي عقلاني را به مبارزه ميگيرد. "لرن" زن جواني است كه به ناگاه در كمد لباس آرتور ظاهر ميشود. ميگويد: در آن سوي شهر در طبقهي پنجم بيمارستاني به دليل حادثهي تصادف رانندگي به كماي عميق فرو رفته گويا "آرتور" تنها كسي است كه ميتواند اين موجود ناديدني را ببيند و صدايش را بشنود. حالا چرا "آرتور" ـ معماري كه به ماورا چندان اعتقاد ندارد و جز آن چه به واقع وجود دارد، نميپذيرد ـ براي اين بازي عجيب انتخاب شده است. به هر حال او، مسحور داستان لرن ميشود و ميكوشد راهي براي وصل دوبارهي جسم و روح او پيدا كند. در اين كشاكش عشق پيدا ميشود. آن دو سخت به هم دل ميبندند. اما چگونه ميتوان به يك روح عشق باخت. كاركنان بيمارستان از نگهداري جسم "لرن" با آن حياط گياهوارش خسته ميشوند. تصميم ميگيرند بر روي اتاناري (مرگ عمدي) انجام دهند ... و به راستي اگر حقيقت داشته باشد ....