اين داستان كوتاه، روايت مرد سرگشتهاي به نام "آئورليو" است كه در زندگي خود بسياري از چيزها همچون اميد و ثروت را از دست داده است و تنها ايمان به پروردگار برايش باقي مانده است. او كه به پايان قريبالوقوع زندگي خود ميانديشيد، تابستان آن سال را به جاي رفتن به ييلاق به ديدار از كليساهاي مشهور شهر رم اختصاص ميدهد. روزي به كليسايي ميرود و سخت محو نگارهها و اشياي زينتي و سبكهاي هنري آن كليسا ميشود. "آئورليو"، پس از غور در زندگي و مرگ و رجعت به انديشهي خداي كهن در ايمان بكر كشيشها، كمكم به خواب فرو ميرود و در روياي خويش ميبيند كه آن خداي كهن اينك مقابل او ايستاده است و....