مولف در اين پژوهش با اشاره به نفوذ انديشهي الوهيت در ذهن متفكران، به خصوص فيلسوفان غرب و جهان اسلام، اين انديشه را به مدت 25 قرن در غرب و شرق عالم، جاري ميداند. تا آن جا كه نفوذ اين انديشه را تا عصر پستمدرن كه يكي از مهمترين ويژگيهاي آن مرگ خدا يا غياب خدايان و امر قدسي است دانسته است. وي در خصوص انديشهي قدسي دكارت ـ فيلسوف قرن 16 و 17 ميلادي ـ ميگويد: "خداي دكارتي در خدمت توصيف و تبيين و تضمين عالم دكارتي است. به عبارت ديگر، چيزي كه به تصور خدا در ذهن دكارت، اعتبار تام ميبخشيد، استعداد قابل توجهش بود، براي اين كه مبدا شروع تفسيري به كلي علمي از عالم واقع شود. از آن جا كه خداي دكارتي از نظر مابعدالطبيعي، خدايي حقيقي بود، اصول و مبادي علم حقيقي طبيعت (فيزيك) را برايش مهيا كرده بود. از آنجا كه ممكن نبود خداي ديگري براي علم طبيعت، اصولي را كه براي شرح و تفسير منظم بدان محتاج بود فراهم آورد، خداي ديگري به جز خداي دكارتي نميتوانست به هيچوجه خداي حقيقي باشد. به همين جهت، خداي "توماس باسير" از خداي فلسفي ارسطو براي رسيدن به خداي مسيحي يعني "آن كسي كه هست" بود، ولي خداي دكارت، نزول از خداي مسيحي به يك اصل اوليهي فلسفي بود يعني توماس، خداي فلسفي ارسطو را به خداي مسيحي و الهي تبديل كرد ولي دكارت، خداي مسيحي را به اصول نخستين فلسفي تبديل كرد چون دكارت براي تبيين نظام فلسفي خويش از خداي مسيحي نميتوانست استفاده كند، بنابراين خود اين خدا و صفات آن را طوري توصيف كرد كه براي تبيين عالم دكارتي، كاربرد داشته باشد. زيرا عالم دكارتي، عالم مكانيكي بر اساس ويژگيها و صفات هندسي مكان و قوانين حركت بود كه خدا تنها تبيين كنندهي چنين عالمي بود".