در اين داستان به نقل از راوي آمده است: "وقتي حكم اعدام براي من صادر شد، همه انتظار داشتند كاري كنم. چه كار ميتوانستم بكنم؟ جز اين كه بگويم از كاري كه كردهام پشيمانم. ولي من كه همين طور الكي آدم نكشته بودم كه حالا پشيمان بشوم. تازه پشيمان بشوم كه چي؟ پس تكليف آنهايي كه كشته بودم چي ميشد؟ چه كسي ميتوانست آنها را دوباره زنده كند؟ وكيلم بيشتر از همه خودش را به زمين و آسمان ميزد. نميدانم چرا او اين همه اصرار داشت تا به من كمك كند. آن هم وقتي كه ميداند قاتلم. و اگر پايش بيفتد ميتوانم دخل خود او را هم بياورم ...".