در داستان، خاطرنشان شده است: "رتا وينترز، دلايل فراواني براي خوشبخت بودن داشت: سه دخترش خوب تربيت شده و از آب و گل درآمده بودند. همسرش پزشك موفقي بود و بيست و سه سال زندگي خوب زناشويي را پشتسر گذاشته بود. كتاب موفقي از يك روشنفكر و از هواداران برابري حقوق زنان را ترجمه كرده بود و اخيرا رماني كه اثر خودش بود، توفيق خوبي به دست آورده بود. خانهي رويايياش را در بلنداي تپهي مشرف به آن دشت زيبا عاقبت ساخته بود. تا اينجا همه چيز خوب بود، اما يك روز ناگهان دختر بزرگش "نورا" ناپديد شد و چند روز بعد او را در گوشهي يكي از خيابانهاي "تورنتو" پيدا كردند. در حالي كه در سكوت، دستهايش را به دريوزگي نزد عابران دراز كرده بود."رتا" با مشاهدهي دخترش، ناگهان پي ميبرد كه آن چه او در اين سالها به آن نيانديشيده، تفاوتها و تبعيضهاي جنسيتي است و...".