كتاب حاضر، داستاني عشقي را روايت ميكند. داستاني با پستيوبلنديهاي زندگي آدمهاي هميشگي كه اتفاقات غيرمعمول، سرنوشتشان را بهگونهاي ديگر رقم ميزند. درست مثل همان دوگانگيهاي زندگي: از خوب و بد گرفته تا عشق و نفرت، از رسيدن و جدايي تا هر آنچه زندگي را شكل ميدهد. در داستان ميخوانيم: «مانند پروانهاي خسته هستي، در جايش پيچوتاب ميخورد. لحاف كشتياش را تا زير چانه بالا و بهبود و با چشمان بيروحش به آسمان ابري صبحگاهي خيره شده بود. انگشتان استخوانياش را به سطح سرد و بخار گرفته پنجره چسبانده بود».