كتاب حاضر، داستاني درباره زندگي كسي است كه قصد دارد زندگياش را درست و زيبا بسازد، مثل تمامي آدمها كه نيتي غير از اين ندارند اما گاهي هر كوششي فقط آدم را به ديوارهاي بسته ميرساند. اين داستان ميتواند نگاهي ديگر را به زندگي براي خوانندگان نشان دهد. در داستان ميخوانيم: «دكتر تنهاش را روي صندلي چرم گردان جابهجا ميكند، كمي به سمت چپ متمايل ميشود، ذرهبين را روي دستهايم نگه ميدارد، بالا و پايين ميكند سرش را روي ذرهبين خم ميكند».