«ارغوان» و «ارمغان» در زمان كودكي پدر خود را از دست دادهاند. مادر با تحمل فشار زندگي، آنها را به تنهايي بزرگ كرده است و اينك هردوي آنها در آستانة ازدواج هستند و خواستگاران زيادي دارند. ارمغان با فردي به نام «بيژن» ازدواج ميكند و در همين حين مادر با اصرار اطرافيان تن به ازدواج با فردي به نام «حاجاحمد» ميدهد. ارغوان و ارمغان با ديدن حاج احمد تمام ترديدها و كابوسهاي خود دربارة ناپدري را فراموش ميكنند و بين دو خانواده انس و الفت برقرار ميشود. «نيما»، پسر حاجاحمد، كه در دانشگاه شيراز مشغول به تحصيل است با ديدن ارغوان دلباختة او ميشود، در حالي كه ارغوان در ترديد علاقة واقعي پسر دايياش «نيما» نسبت به خود به سر ميبرد.