موشي در صحرايي زندگي ميكرد. صحرا امن و پر از غذا بود و هيچ خطري جان موش را تهديد نميكرد، هيچ گربهاي در آن صحرا نبود و موش با خيال راحت ميخورد و ميخوابيد و به حشرات و جانوران كوچكتر از خود زور ميگفت و هر روز چاقتر و مغرورتر ميشد. او يك روز با صداي بلند شروع به لافزني كرد و گفت: ديگر وقتش رسيده كه گربهاي گير بياورم و پوزهاش را به خاك بمالم تا ديگر هيچ گربهاي جرات نكند، موش بخورد. چند روزي گذشت و از هيچ گربهاي خبري نشد. دوباره موش شروع به لافزني كرد. يك روز به طور اتفاقي گربهاي موش را ديد. موش در حال خودستايي و رجزخواندن براي گربهها بود. گربه از حرفهاي موش خندهاش گرفته بود. گوشهاي به كمين نشست و در يك فرصت جستي زد و گردن موش را به دندان گرفت و بياعتنا به التماسهاي موش او را با خيال راحت خورد و بعد سبيلهايش را ليس زد و به راهش ادامه داد. اين مجموعه مشتمل بر 55 قصه و افسانة تركمني، براي نوجوانان است. برخي از عنوانهاي اين داستانها عبارتاند از: پيرمرد و مار سفيد، قورباغة نادان، پادشاه مرغها، شغال و پرنده، سه شرط روباه، و پادشاه و بقچه.