نازيلا در هفتسالي، زير فشار بالشي كه پدرش روي دهان او گذاشته بود، بيهيچ اعتراض يا تقلا و دستوپا زدني مرد. نازيلا مادرزاد استثنايي بود، تكهگوشتي بيحس و حال كه زشتي غريب چهرهاش، دل سختترين آدم را هم به درد ميآورد، چشمهايي لنگهبهلنگه داشت كه يكي از آنها، يك سانتيمتري پايينتر از ديگري بود. او صورت و اندامي چنان كج و معوج داشت كه حتي زشتپندارترين تخيلها هم نميتوانست همانندي براي آنها بتراشد. براي ژنهاي معيوبي كه به همپيوسته و او را پديد آورده بودند، هيچكاري نميشد كرد. او فقط يك رنج كامل به طول تمام عمر آدم است. بنابراين پدر او بين حرفهايي كه از خداوند و شيطان بر او القا شد تصميمي گرفت كه خود نميدانست درست است يا نه و با يك خداحافظي از دخترش با گذاشتن بالشي بر دهان او، براي هميشه به رنج او پايان داد. در اين كتاب نويسنده مرگهايي كه از نزديك در جريان آنها بوده، به نگارش درآورده است.