قهرمان رمان، «وانيا» سرگذشت خود را نقل ميكند. وي در خانوادة مردي به نام «ايخمنيف»، مباشر پرنس و الكوفسكي، بزرگ شده است و الكوفسكي، كه گرفتار كارهاي مختلف است، پسرش را نزد مباشرش ميفرستد. ايخمنيف دختري با نام «ناتاشا» دارد كه مورد علاقة پسر پرنس است. ايخمنيف آماج بدگوييهاي ننگآوري ميشود و پرنس نه تنها او را از مباشرت ملك خود بركنار ميسازد، بلكه عليه او اقامة دعوا ميكند. رمان حول همين مشاجره چرخ ميزند. در رمان حاضر، جهانبيني واقعي داستايفسكي جلوهگر ميشود؛ آن هم عريان و آشكار نه آنچنان كه در آثار پيشين او بوده است. نويسنده در اين رمان ميگويد كه به انسان و خوبي فطري او ايمان دارد. به نظر او رستگاري در دست خود ماست، كافي است از قانوني كه انجيل موعظه ميكند پيروي كنيم و همنوع خود را همچون خود دوست داشته باشيم.