پسر نوجواني، كه به جرم دزدي به «دارالتاديب» سپرده شده، از سوي مسئولان آن مركز، براي شركت در مسابقات دو برگزيده ميشود. او روزها، بدون هيچ نگهباني، در جنگل به تمرينهاي طولاني پرداخته و تمام مدت با خود به مسائل گوناگون ميانديشد. آمادگي جسماني وي و تمرينهاي مستمرش باعث شده همه يقين داشته باشند كه او برندۀ حتمي مسابقه خواهد بود. اما آنچه در ذهن پسرك ميگذرد كاملا متفاوت است. او كه هميشه رنج كشيده و صحنههاي تكاندهنده و زجرآور بسياري را، با وجود سن كم، از نظر گذرانده است. تمامي افراد پيرامون خويش را مقصر شناخته و به خصوص با كه كساني به نوعي با پليس، دولت و زندان در ارتباط هستند، احساس دشمني شديدي ميكند. بنابراين در تمام مراحل تمرين تصميم خود را جديتر كرده، و روز مسابقه، در آخرين دقايق، در حالي كه تمامي تماشاچيها اطمينان يافتهاند او برنده خواهد شد، ناگهان در جاي خويش ايستاده و هيچ حركتي نميكند. تشويقها و فريادها، هيچ تاثيري بر وي نداشته و آنقدر بيحركت ميماند كه رقيبانش از او گذشته و برنده ميشوند. پسرك اكنون احساس يك برندۀ واقعي را دارد كه توانسته بر خلاف خواست ديگران عمل كند.