راوي اين داستان، يك روح عاشق است كه از خاطرات تلخ و شيرين گذشته، نيز عشق و شكستهاي خود سخن ميگويد. در اين سير به گذشته، اين روح با روح ديگري از جنس زن همراه ميگردد و به سير و سياحت و خوشگذراني در عالم خود مشغول ميشود. روح مرد، عاشقانه روح زن را دوست دارد. تا اين كه يك روح خبيث رابطهي اين دو روح عاشق را بر هم زده و به اغفال روح زن مشغول ميشود. تا جايي كه روح مرد را از تنها دلخوشي بهدست آمدهاش جدا ميسازد. اما پس از گذشت مدتي روح زن به ماهيت روح خبيث پي ميبرد و به سوي روح عاشق مرد بازميگرد، اما به ظاهر روح مرد عاشق در انديشهي اين كه در اين عالم نيز سرنوشت شومش همراه اوست، به قالب جسمي خود در گور خفته بازميگردد و ...