كتاب حاضر، رماني براي نوجوانان و داستان زني است كه براي ديدن عشق دوران جوانياش به شهري در شمال ميرود. بيماري او، كه در آنجا وخيمتر هم شده، باعث ميشود تا خانوادهاش شبي در آنجا دور او جمع شوند. مردي كه سالها پيش عاشق او بوده نيز به همراه دخترش در آن شب به آنها ملحق ميشود. اين رمان، داستان آدمهايي است كه سرشار از عشق و نفرتاند. آنها به دنبال عشقهاي از دست رفتهاند، عشقهايي كه هرگز فراموش نكردهاند و تنها با روياي آنها زندگي ميكنند. در داستان ميخوانيم: «مرد تعريف ميكند كه يك سال پيش يك روز عصر با پسرش ميآيند آنجا و توي ساحل مينشينند؛ شايد همان اطراف، نزديك جايي كه «امير» و دوستانش نشسته بودند. آنوقت مرد به سرش ميزند كه با پسرش بروند توي آب».