كتاب حاضر، داستاني است كه در آن «تام كنتي» كوچكترين پسر يك خانواده گدا است و بنابراين با آدمهايي كه جامعه آنها را پسزده زندگي ميكند. او هميشه در فكر زندگي بهتر است و كشيش محلي هم او را تشويق ميكند و به او خواندن و نوشتن ياد داده است. يك روز كه «تام» اطراف دروازههاي قصر پرسه ميزد شاهزاده كمسالي را ميبيند. نگهبانان «تام» را ميزنند تا او را دور كنند تا اينكه شاهزاده به آنها فرمان ميدهد كه از اين كار دست بردارند. بعد از «تام» دعوت ميكند كه به داخل قصر بيايد. اين دو شيفته تفاوتهاي سبك زندگي يكديگر و درعينحال شباهتهاي ظاهري كه به همديگر دارند، ميشوند. پسرها تصميم ميگيرند كه نقشهايشان را با هم عوض كنند.