كتاب حاضر داستاني است كه با بياني روان نگاشته شده است. در اين داستان وقتي «كلوبنسون» از خواب بيدار ميشود، متوجه ميشود كه ربوده شده و در يك دخمه زيرزميني زنداني است اما اصلاً به ياد نميآورد چطور به آنجا آمده است. او از آنجا ميگريزد اما كسي داستانش را باور نميكند. به همسرش مظنون و ناچار ميشود براي كشف واقعيت و براي زنده ماندن، رد پاي خود را دنبال كند. در داستان ميخوانيم: «تمام بدنم درد ميكند. بدتر از همه سرم است. داغ است و درد مثل چكش بر جمجمهام ميكوبد».