در اين داستان نويسنده شخصيت اصلي كتاب خودش شده است. پائولو كوئليو تازه كتاب را نوشته و به استاد جادوگرياش، جي، نشان داده است. جي از خواندن كيمياگر خوشحال ميشود، اما معتقد است كه پائولو بايد قبل از هر چيز ماجراهايي را از گذشتهاش فراموش كند و به همين دليل به او توصيه ميكند «فرشتهاش را ببيند.» اما پائولو نميداند چگونه اين كار را بكند. به همين دليل همراه با همسرش راهي سفر ميشود و در اين راه حتي جانش به خطر ميافتد. در اين سفر توك را ميبينند كه پسري جوان است و در عين جواني از استادان سنت جادو. توك به پائولو و همسرش توصيه ميكند كه «والكيريها» را ببينند. والكيريها دستهاي از زنان بيابانگرد هستند كه در شهرهاي مختلف در دل بيابان، باز شدن دروازههاي بهشت را موعظه ميكنند و گويا دائماً با فرشتگان خود در تماس هستند.