,"كتاب مصور حاضر، يكي از كتابهاي «قصههاي انقلاب براي بچهها و نوجوانها» است، داستاني كه با زباني ساده و روان براي كودكان و نوجوانان نگاشته شده است. در داستان ميخوانيم: «من باز هم از لابلاي پرده اشكي كه جلوي چشمم را گرفته بود و از كنار پاي آدمكشها صورت پدرم را ديدم. من چشمهايش را ديدم كه بسته شد و خودش را ديدم كه جمع شد، مچاله شد، يك كوچولو شد. رفت توي خودش و يك پوتين را ديدم كه خورد توي شكمش. بعد، آنها كه ميزدند با فرياد و فحش، دور شدند و رفتند. وقت رفتن، يكيشان، يك توسري خيلي محكم هم به من زد كه چشمهايم سياهي رفت؛ اما اصلاً دردم نيامد. همهشان نوكرهاي شاه بودند»."