,"كتاب حاضر، روايتگر بخشي از داستان زندگي «اُديپ»، شهريار شهر «تِب» است. در داستان اصلي ميخوانيم كه غيبگويي پيشگويي ميكند «اُديپ» پدر خود را ميكشد و با مادرش همبستر ميشود. پدر و مادر او، هراسان از اين پيشگويي، نوزاد خود را به كسي ميدهند تا او را سربهنيست كند. او دلش بهرحم ميآيد و نوزاد را به پدر و مادر ديگري ميسپارد. سالها از اين حادثه ميگذرد تا «اُديپ» براي سفر از شهر خود خارج ميشود. در ميان راه، پيرمردي را ميكشد و پس از حل معماي «ابوالهول»، به شهر وارد ميشود و به سبب اين كار بزرگ به همسري ملكه شهر درميآيد. داستان اصلي به اينجا ختم ميشود، نويسنده اين كتاب داستان را اينگونه ادامه ميدهد: «اُديپ» كه ديگر جايي براي خود در قصر متصور نيست، پس از يك سال، تصميم ميگيرد شهر را بهقصد ناكجا ترك كند. اما «آنتيگون» يكي از دو دختر او اجازه نميدهد او تنها عازم اين سفر بيانتها شود. آن دو در ميان راه با «كليوسِ» راهزن آشنا ميشوند."