اين قصه، بزنگاهي است كه آزمونِ عشق تلقي ميشود. يكي از دو نفر بر سرِ يك اتفاقِ به ظاهر ساده، كه بارها و بارها در مورد ديگران خواندهايم و هيچ گاه خود را در آن موقعيت قرار ندادهايم، در آزمونِ بيرحمِ زندگي قرار ميگيرد. حال ميبايد انتخاب كند: يا ايمان به نفر ديگر، يا توسل به سادهترين راه و فراموشي هر آنچه بوده است... همانگونه كه ديگران ميپسندند. هنرِ قصهگوي ما، قرار دادنِ مخاطبِ خود در موقعيتهاست؛ موقعيتهايي ويژه اما امكانپذير: فكر كردن به آنچه ممكن است براي هر شخصي رخ دهد و عكسالعملي كه هر كس ميتواند داشته باشد. اين يعني نگاه به گوشههايي از جامعه كه گاهي ميخواهيم ناديدهاش بگيريم ولي انگار نميشود. مگر ميتوان كه آن بزنگاههاي زندگي را ناديده گرفت. لااقل براي آن كه اهل انصاف است امكانپذير نيست...