داستان حاضر، در روايتي نمايشنامهگونه، داستان زندگي دو انسان پير و مطرود با نام «ژوزف» و «ماريا» را روايت ميکند. ژوزف پيرمردي ساله، که به دليل کمي حقوق بازنشستگي، مجبور به انجام کارهاي فصلي است با «ماريا» زني ساله و نظافتچي در شب کريسمس و در يک فروشگاه بزرگ آشنا ميشود. در اين آشنايي آنها از گذشتة خود براي يکديگر تعريف ميکنند. در اين روايت نقطة غرور ژوزف مبارزات سياسي او بر ضد فاشيسم و نقطة غرور ماريا، رقاص بودن در آلباني در دورة جواني است. ژوزف و ماريا که زندگي سختي را ميگذرانند، در پايان شب کريسمس بعد از تعريف فراز و نشيبهاي زندگي، سرانجام با عشقي افلاطوني با يکديگر ازدواج کرده و به تنهايي خود پايان ميبخشند.