شبهاي روشن، داستاني است عاشقانه كه به صورت خاطراتي در چهار روز به تصوير كشيده شده است. «... من، درهم شكسته و ناچيز، ايستاده بودم و به آنها نگاه ميكردم، ناستنكا، خود را هنوز در آغوش او نينداخته، به جانب من بازگشت. مثل باد به سرعت برق، و پيش از آن كه من به خود آيم، دستهايش را دور گردن من حلقه كرد و مرا بوسيد، بوسهاي محكم و سوزان، و بيآنكه چيزي بگويد باز به سوي او شتافت، دستش را گرفت و او را به دنبال خود كشيد. مدتي دراز در جا ايستادم و آنها را با نگاه همراهي كردم تا عاقبت از نظر ناپديد شدند... . در نزديكي قطب شمال، به علت زياد بودن عرض جغرافيايي، شبهاي تابستان تا صبح هوا روشن است و شبهاي روشن من به همراه عشق نافرجامم، آن روز صبح به آخر رسيد، عشقي كه در چهار شب قطبي رخ داد... .»