شبي زيبا در پترزبورگ، مردي با دختر جواني به نام ناستنكا برخورد ميكند، ناستنكا با مادربزرگ خود زندگي ميكند و به تازگي آزادي خود را از تحريمهاي مادربزرگ به دست آورده است. ناستنكا از مرد ميخواهد كه با هم دوست باشند و از او قول ميگيرد كه هرگز عاشقش نشود. شب بعد ناستنكا از مرد ميخواهد كه داستان زندگياش را تعريف كند. مرد كه خود را «مرد رويايي» مينامد، از خود ميگويد. او تاكنون دوستي نداشته است و فكر ميكند كه از قبل مقدر شده است كه او ناستنكا را ملاقات كند. خيالات جديد، تصورات و روياها، به شكلي نامحسوس و به تدريج در تنهايي و خلوت ناستنكا جان ميگيرند. مرد رويايي معتقد است كه همة مردم از سهم و سرنوشت خويش ناخشنودند و زندگي ملالآوري دارند. او هيچ توجهي به زندگي ندارد و معتقد است كه زندگي انسانها پست و حقير است.