پیرزنی عرب و جنوبی در جلوی خانه نشسته است و خاطرات خود را مرور میکند او یک پسر به نام فاخر و دو دختر به نامهای حلیمه و حکیمه دارد. «رافع» شوهر حکیمه بلدچی عراقیها شده است و فاخر که این موضوع را ننگ میداند، رافع را کشته و خود نیز به دست عراقیها به شهادت رسیده است. عراقیها جنازة رافع را با احترام تشییع میکنند و قرار است جنازة فاخر در کوچه، طعمة سگهای گرسنه شود و هر کس که برای بردن جنازه اقدام کند کشته خواهد شد. جنازه توسط عراقیها داخل کوچه قرار داده میشود و حلیمه و مادرش تصمیم میگیرند به هر قیمتی که شده جنازه را از گزند سگها در امان نگه دارند که در همین هنگام طوفانی شدید در میگیرد و ماجرا به گونهای دیگر پیش میرود.