پيرمرد كه به پهلوان شهر معروف است، هفت سال در جبهههاي جنگ مبارزه كرده است. او ميخواهد خاطرات جنگ و گذشتهاش، از جمله پسر مفقودالاثر خود آرش را كه در تعزيهها نقش قاسم را بازي ميكرد، به فراموشي بسپارد. پيرمرد به همراه نوة خود در گود زورخانه تمرين شمشيربازي ميكنند و نوة او فرزند آرش، ميخواهد مانند پدرش نقش قاسم را بازي كند. پيرمرد براي اين كه از آرش صحبت نكند، براي رد گم كردن او را به خانه ميفرستد. در همين حين غريبهاي خسته با يك كولهپشتي از راه ميرسد و پير پهلوان را به مبارزه دعوت ميكند. پيرمرد نميپذيرد و غريبه كه گويي از آرش خبر آورده است، از وسايل زورخانه پيراهن ارتشي پيرمرد را بيرون ميآورد و زخم كهنة پيرمرد و خاطراتي كه سعي در فراموشي آنها داشته است، دوباره سر باز ميكند.