سام يل كه وي را جهان پهلوان ميگفتند، فرزندي نداشت. پس از سالها همسر زيبارو و برومند او، فرزند پسري به دنيا آورد كه بدنش درخشان، اما تمام موهايش سفيد بود و زال ناميده شد. زنان شبستان همه ناراحت و غمگين بودند و از ترس اين موضوع را از سام مخفي نگه داشتند. اما روزي سام از موضوع باخبر شد و با ديدن كودك از زندگي نااميد گرديد. سام كه اين موضوع را ننگ و نشانة گناهكاري خود ميدانست، دستور داد تا كودك شيرخوار را از ايرانزمين دور، و در بالاي كوهي رها كنند. زال در بالاي كوه نزديك آشيانة سيمرغ رها شد. روزي سيمرغ براي شكار آمده بود كه زال را ديده و او را بيدرنگ به آشيانة خود در البرز كوه برد. سيمرغ و جوجههايش به خواست خداوند، نسبت به زال مهربان شدند و از او مراقبت كردند. خداوند ميخواست كه زال زنده بماند، زيرا حامل رازي نهفته بود كه كسي از آن آگاهي نداشت. داستان زال و رودابه از دستنويس موزة فلورانس، به نثر به نگارش درآمده است.