نمايشنامة صندليها، دربارة پرحرفيهاي بين دو سالخورده است كه انتظار يك منجي را ميكشند. آنها برجي محصور در ميان آبها را نگهداري ميكنند و مرد و زن سالخورده، تنها ساكنان اين جزيره هستند. آنها در گفتارشان خيالات را با واقعيتها و حقيقت را با دروغ مخلوط ميكنند و همچنين با مخاطبان نامرئي سخن ميگويند. آنها پرحرفيهايي دربارة عدم موفقيتها و شكستهايشان ميكنند، آنها با پرحرفي تنهايي خود را فراموش ميكنند. انتظار آنها با ورود نوري كه نشانة امپراتور يا به عبارتي خدا است به پايان ميرسد. آن دو خوشبخت ميشوند و ميخواهند به آخرين آرزوهايشان جامة عمل بپوشانند و پيامي براي بشريت بفرستند كه اين مهم را به عهدة سخنران نامرئي ميگذارند و به زندگي بدون انتظار و اميدشان خاتمه ميدهند.