در طول دو سال گذشته، بسيار سفر كردهام. شهرهاي بسياري را ديدهام و كليساها، موزهها، باغها، و قصرهاي بسيار. اين ديدارها ملغمه غريبي از احساسات و تأثرات در من برجاي گذاشته است، و عليالخصوص اين احساس شك را كه در كجا بايد منتظر ديدن چه چيزي باشم. احساس شك حاصل خاطرات بد نيست؛ احساس شك حاصل اين است كه بهندرت وقت آن را پيدا ميكنم كه رابطهاي با اين شهرها برقرار كنم. هر شهري مثل يك آدم است: اگر رابطه اصيلي با آن برقرار نكنيم، فقط نامي بر جاي ميماند، يك شكل و صورت بيروني كه خيلي زود از حافظه و خاطرهمان ميرود و رنگ ميبازد. براي برقرار كردن چنين رابطهاي، بايد بتوانيم شهر را با دقت ببينيم و شخصيت خاص و استثنايي آن را دريابيم، آن «من» شهر، روح شهر، هويت آن، و شرايط زندگي آن كه در طول زمان و در عرض مكان آن پديد آمده است. پراگ شهري رازآلود و پرهيجان است كه با حال و هوايش، با مخلوط غريب سه فرهنگش الهامبخش خلاقيت افراد بسياري شده است. سه فرهنگي كه چندين دهه، يا حتي قرنها در اين شهر در كنار هم ميزيستهاند.