«لوئيز» با چهرهاي شكسته و لباسهايي كهنه وارد مغازة خواربارفروشي شد و از «جان»، صاحب مغازه تقاضاي مقداري خواربار براي هفت فرزند و همسر بيمارش كرد. اما پولي نداشت و چون مشتري قديمي نبود، جان نپذيرفت تا جنس نسيهاي به او بدهد. يكي از مشتريان قديمي از مغازهدار خواست تا با ضمانت او، لوئيز مقداري خريد كند و جان نيز پذيرفت و از لوئيز فهرست خريدش را خواست. لوئيز بلافاصله چيزي روي كاغذي نوشت و روي ترازو گذاشت. در نهايت تعجب ترازو پايين رفت و در همان حالت ماند. مغازهدار شروع به گذاشتن خواربار روي كفه ترازو كرد، اما ترازو ميزان نميشد تا اين كه ديگر جاي براي گذاشتن خواربار نبود. فروشند در نهايت نفرت تكهكاغذ او را برداشت، اما چيزي جز اين دعا روي آن نوشته نشده بود: «اي خداي بزرگ، تو نياز مرا ميداني و من بقية كارها را به عهدة تو ميگذارم، آمين». اين داستان به دو زبان فارسي و انگليسي و با موضوع خداشناسي نگاشته شده است و با زاوية ديد راوي نقل ميشود.